داستان کوتاه قاضی و مرد سالخورده

کافه تک رمان
کافه تک رمان

داستان کوتاه قاضی و مرد سالخورده گوینده : فرزانه احمدی قاضی از زوج سالخورده می‌پرسد بعد از این همه سال چرا می‌خواهید جدا شوید ؟! زن سالخورده ای،جواب داد جناب قاضی تا یکماه به چنین چیزی،فکر نمیکردم. شوهرم یک گلدان گل زینتی،برایم هدیه اورد . من هم گل هارا خیلی دوستدارم اما این گل نیاز،زیادی به اب داشت و شوهرم گفت اگر در فواصل منڟم اب داده نشودمیمیرد. من بیماری،استخوانی دارم وشب ها مجبور میشدم از،خواب بیدار شده و گل را اب بدهم . یک روز،متوجه شدم با وجود درد وبیماری من ؛ شوهرم حتی یک بار هم شب ها بیدار،نشد تا گل را اب بدهد. بعد از،ان به این نتیجه رسیدم که نباید با انسانی اینقدرربی فکر زندگی کنم قاضی زن را حق به جانب دانست... اما طبق رسم از،مرد هم پرسید ‌// تو چیزی برای گفتن داری ؟؟/ پیرمرد پاسخ داد : همسرم هر چه گفت درست است جز،یک چیز ..گل مینای،زینتی اگر زیاد اب داده شود می میرد همسرم بیماری استخوانی داشت و پزشک گفته بود برای،بهبودی اش باید مرتب ورزش کند اما او اینکار،را نمی کرد برای همین من این دروغ را گفتم تا برای زنده ماندن گل شب ها مجبور شود بیدار شود و حرکت کند هرشبی که بیدار میشد من هم بیدار بودم وقتی کارش،تمام میشد و دوباره میخوابید من اب گل را خالی،میکردم و بادستمال خاکش را خشک میکردم و بعد به رختخواب بر میگشتم وهمسرم را که از،جانم بیشتر دوستش دارم و این زندگی زیبا را به من بخشید سیر نگاه میکردم

داستان کوتاه,داستان,قصه

توضیحات

داستان کوتاه قاضی و مرد سالخورده گوینده : فرزانه احمدی قاضی از زوج سالخورده می‌پرسد بعد از این همه سال چرا می‌خواهید جدا شوید ؟! زن سالخورده ای،جواب داد جناب قاضی تا یکماه به چنین چیزی،فکر نمیکردم. شوهرم یک گلدان گل زینتی،برایم هدیه اورد . من هم گل هارا خیلی دوستدارم اما این گل نیاز،زیادی به اب داشت و شوهرم گفت اگر در فواصل منڟم اب داده نشودمیمیرد. من بیماری،استخوانی دارم وشب ها مجبور میشدم از،خواب بیدار شده و گل را اب بدهم . یک روز،متوجه شدم با وجود درد وبیماری من ؛ شوهرم حتی یک بار هم شب ها بیدار،نشد تا گل را اب بدهد. بعد از،ان به این نتیجه رسیدم که نباید با انسانی اینقدرربی فکر زندگی کنم قاضی زن را حق به جانب دانست... اما طبق رسم از،مرد هم پرسید ‌// تو چیزی برای گفتن داری ؟؟/ پیرمرد پاسخ داد : همسرم هر چه گفت درست است جز،یک چیز ..گل مینای،زینتی اگر زیاد اب داده شود می میرد همسرم بیماری استخوانی داشت و پزشک گفته بود برای،بهبودی اش باید مرتب ورزش کند اما او اینکار،را نمی کرد برای همین من این دروغ را گفتم تا برای زنده ماندن گل شب ها مجبور شود بیدار شود و حرکت کند هرشبی که بیدار میشد من هم بیدار بودم وقتی کارش،تمام میشد و دوباره میخوابید من اب گل را خالی،میکردم و بادستمال خاکش را خشک میکردم و بعد به رختخواب بر میگشتم وهمسرم را که از،جانم بیشتر دوستش دارم و این زندگی زیبا را به من بخشید سیر نگاه میکردم