از الفبا تا امید تمام جلسات
قرارمون مثل یه نقطهچین ساده بود، اما پشت اون، یه آسمون پرستاره خوابیده بود. دلمون هوای پرواز داشت، به سمت دلهایی کوچولو که زیر آفتاب روستا لبخند میزدن و چشم به راه یه روز متفاوت بودن. اولین قدمها رو زدیم… دنبال یه گوشهی بیدردسر بودیم، یه نقطهی بینقاب؛ و هر قدم، امید رو مثل رنگ توی نقاشی لحظههامون پخش میکرد. وقتی دست به دست دادیم برای تمیزکاری، بچهها مثل پروانههای بیقرار خودشون اومدن، بیاجبار، بیدعوت، با دلهایی که از جنس خلوص بودن. بعدش دنبال یه تکه مهر بودیم، یه نفر که دلش انبار لبخند باشه؛ و انگار مسیرمون از پیش طراحی شده بود. خیر نازنینی پیدا شد؛ لبخند زد و گفت: «پذیرایی و جایزه با من!» و صدای قلبمون هماهنگ شد با تپشهای نور. روز اجرا رسید؛ ولی برق نداشتیم. صحنه تاریک بود، صدای باند خاموش. انگار دنیا امتحانمون میکرد. درست همون موقع که داشتیم ناامید میشدیم، دنیا یه لحظه مکث کرد، تا ما ایمانمون رو روشنتر کنیم. یهو یه در باز شد و بهممون برق رسوند… مثل هدیهای از سمت امید. صدای بچهها همنوا با سرود پخش شد، مثل خورشیدی از جنس شور: بیا با هم بخونیم خوشحال و شاد و خندون، میهن خوبمون رو دوست داریم از دل و جون! با قصههای رنگارنگ و عروسکهایی که جون گرفتن توی دستهامون، وارد دنیای خیال شدیم. بعد نوبت خود بچهها بود، شعراشون لبخند رو روی لبمون کشید. کار هنری، نقاشی، گلهای اوریگامی… اینا فقط کار نبود، تجسم لبخند و نبوغ بود. بازی شد نقطه اوج، جایی که مرزهای سن و سال شکسته شد. انگار خودمون دوباره بچه شدیم، همون لحظه که کودک درونمون با صدای خندهها زنده شد. و در نهایت… بچهها پذیرایی شدن، جایزه گرفتن، و اون تصویر موندگار شکل گرفت: بچههایی که با لبهای خندون برامون دست تکون میدادن؛ یعنی «تو موفق شدی، چون شادی رو به دلمون هدیه دادی.» دلمون گرم شد؛ نه به برق، نه به باند، بلکه به صدای دلهایی که با عشق روشن شدن.
لیلا خادمیان,کتابخانه عمومی الفبا شیراز,خدمت فرا کتابخانه ای,از الفبا تا امید