من مهربان ندارم اثری زیبا از بهمن سامنی
#من_مهربان_ندارم و اما برایتان بگویم از جان جانم از سربه مهرگونه ها و از راز مگوهای دلم بگویم که "بگو مگوی"های دلم با قلمم نقل هر شبستانست و شدم داغترین سوژه شب نشینانی که گوش تا بناگوششان پراست از وردهای پریشان . امشب اما برایم فرقی نمیکند که به سبب نوشتن واگویه های دلم چه و چه بشود باعث جوریه بساط مشتی جماعت پر پچپچ و بدسق و دهن لق .." بشود . راستش بی هیچ فرع و حاشیهای ، بی هیچ دروغ و غروری" با بغض ،آنهم ازآن بغضهای ابر دار، ازان گلوگیرها ,همانها که با اشکی لب مشکند برای باریدن .راحت بگویم با دلی بهانه دار نیاز دارم که نامَت را بر زبان بیاورم و خاک برسرم که نمیتوانم بگویم مشتاق ِتکتکِ حروف ِنام توهستم . مثل کودکی که مشتاقِ یک تکه شیرینیست.مدتی ست که نامت را بالایِ نامههایم ننوشتهام و آن را همچون خورشیدی بالای برگه نکاشتهام و از آن گرم نمیشوم. اما امشب که پاییز به من تاخته و هوای حوصله ام بارانیست ؛نیاز دارم که نامت را بر زبان بیاورم.نیاز دارم که آتش کوچکی برافروزم.و بیش از هر چیز نیاز دارم به تو ! ای رَدایِ بافتهشده از شکوفهی سیب و گلهایِ شببو! نمیتوانم بیش از این نامت را در دهانم حبس کنم . نمیتوانم بیش از این تو را در درونم حبس کنم . گل با بویِ خود چه میکند؟ گندمزار با خوشههایش چه میکند؟ کجا پنهانت کنم؟ در حالی که مردم تو را در حرکت ِدستانم، در لحنِ صدایم و در بغض پنهانِ گلویم میبینند . مردم تو را میبینند، مثل قطرهی بارانی روی بارانی ام و مثل دکمهیِ سرآستینام ، حال با اینهمه، گمان میکنی نیستی و دیده نمیشوی؟ مردم از عطر ِلباسم میفهمند تو محبوبم هستی.از رایحهی پوستم میفهمند با من بودهای.از بازوی به خواب رفتهام میفهمند که تو روی دستم خوابیدهای. من مدتهاست دیگر نمیتوانم پنهانت کنم، از درخشش نوشتههایم میفهمند، برای تو مینویسم . چگونه از من میخواهی قصههای ی عاشقانهمان را از ذهنم پاک کنم؟ بقلم #بهمن_سامنی پ.ن : کسی رو با دست خالی و دل پر تنها و ناغافل رها نکنید .
دکلمه عاشقانه,دکلمه غمگین,بهمن سامنی,من مهربان ندارم,شعر