وقت طلا نیست اثری از بهمن سامنی

رادیو سوز قلم
رادیو سوز قلم

#شعر_مگر_چیست میخاستم این راز را هیچگاه بازگو نکنم اما دارم فکر می‌کنم روزی که ما دیگر در واژه های زندگی نقشی و جایی نخواهیم داشت حیف است به سادگی باریدن برف بباریم  بریزیم و سپس ناپدید شویم . (مثل یک شب زمستانی از میانه تمام دردهایی که خاطره ش کردیم) و دیگر هیچ نام از نام و نشان‌مان  نبرند ..! آنجا که ما را #واژه ای نیست ، #شعر باید باز با بهانه‌ای سیراب کند خود را ؛ خاک را ؛ #برگ برگ پاییز تا #پاییزِ بعد از ما را  ...و از همه مهمتر #سیراب کند از واژه‌های #خیس و لطیف تمام موهای به یغما رفته‌یِ #برف_سفید_زمستانی یارغمگینم را که روزگاری باد از سرِ #حسادت به آغوشش می‌کشید و بسمت و سوی خانه‌ای در #بهار می‌برد ... خلاصه اینکه هر کسی جوری برای تکمیل شعرهای ناتمام من ؛ #شعر_های_نیمه_جانِ منتظر مرگ... انگار میخاهد کاری کند ... شاید بگویی مگر شعر گفتن کار ساده ايست !؟ _ من می‌گویم آری دقیقا ..! _ اصلا شعر مگر چیست !؟ اینکه در وقت غروب یا سحر در کنار ساحل‌ِ زیبایِ دریا ..دلبری با دلبری گیسوی خود کرده رها درآغوش باد ... آه ...آنجا نگاه کن آنجا ببین ؛ آنجا آنطرف بادِ لعنتی..!! آخر ببین چگونه غرق گشته و افتاده در هوایِ غارتِ گیسوانِ جادویِ زیبایِ دلبرانه‌ی یارم ؛ _لعنت به تو باد ...لعنت بتو ای باد ..!! در میان فاصله ذکرِ لعنت تا فعلِ غارتِ گیسوانِ زیبای جادوی یار ؛ بی محابا کلِ ساحل پر شده از بویِ سرشار ِ یک رایحهِ مستانه یک شمیم ... یک عطرِ نایاب... آری شمیم بی نظیر ِ #عطر_گیسویِ_یار ..! باز هم می‌پرسی مگر شعر گفتن کار ساده ايست ...! _ باز می‌گویم آری دقیقا .! _ شعر مگر چیست ؟ شعر مگر چیزی غیر از عطر گیسوی کسی‌‌ست که دوستش‌ می‌داری ..!؟ و در میان هزاران رایحه فقط تویی که عطر گیس یار را بلدی  ؟! این اگر شعر نیست پس چیست شعر یعنی همین که دستهایت را بازکنی و در خیال به آغوشش بکشی ...! همینقدر ساده و بی‌وقفه میان گیسوانش زندگی را ادامه دهی و راحت و امن نفس بکشی ..! آری همین یعنی شعر ... همین نفس کشیدن زندگی در عطر گیسوانش...! من اگر روزی دیگر شعر نگویم ؛ حتما به کار تولید عطری خواهم پرداخت و نام آن را #عطر_گیس_یار خواهم گذاشت..! بقلم #بهمن‌_سامنی

دکلمه غمگین,بهمن سامنی,وقت طلا نیست,همایون شجریان,عطر گیس یار

توضیحات

#شعر_مگر_چیست میخاستم این راز را هیچگاه بازگو نکنم اما دارم فکر می‌کنم روزی که ما دیگر در واژه های زندگی نقشی و جایی نخواهیم داشت حیف است به سادگی باریدن برف بباریم  بریزیم و سپس ناپدید شویم . (مثل یک شب زمستانی از میانه تمام دردهایی که خاطره ش کردیم) و دیگر هیچ نام از نام و نشان‌مان  نبرند ..! آنجا که ما را #واژه ای نیست ، #شعر باید باز با بهانه‌ای سیراب کند خود را ؛ خاک را ؛ #برگ برگ پاییز تا #پاییزِ بعد از ما را  ...و از همه مهمتر #سیراب کند از واژه‌های #خیس و لطیف تمام موهای به یغما رفته‌یِ #برف_سفید_زمستانی یارغمگینم را که روزگاری باد از سرِ #حسادت به آغوشش می‌کشید و بسمت و سوی خانه‌ای در #بهار می‌برد ... خلاصه اینکه هر کسی جوری برای تکمیل شعرهای ناتمام من ؛ #شعر_های_نیمه_جانِ منتظر مرگ... انگار میخاهد کاری کند ... شاید بگویی مگر شعر گفتن کار ساده ايست !؟ _ من می‌گویم آری دقیقا ..! _ اصلا شعر مگر چیست !؟ اینکه در وقت غروب یا سحر در کنار ساحل‌ِ زیبایِ دریا ..دلبری با دلبری گیسوی خود کرده رها درآغوش باد ... آه ...آنجا نگاه کن آنجا ببین ؛ آنجا آنطرف بادِ لعنتی..!! آخر ببین چگونه غرق گشته و افتاده در هوایِ غارتِ گیسوانِ جادویِ زیبایِ دلبرانه‌ی یارم ؛ _لعنت به تو باد ...لعنت بتو ای باد ..!! در میان فاصله ذکرِ لعنت تا فعلِ غارتِ گیسوانِ زیبای جادوی یار ؛ بی محابا کلِ ساحل پر شده از بویِ سرشار ِ یک رایحهِ مستانه یک شمیم ... یک عطرِ نایاب... آری شمیم بی نظیر ِ #عطر_گیسویِ_یار ..! باز هم می‌پرسی مگر شعر گفتن کار ساده ايست ...! _ باز می‌گویم آری دقیقا .! _ شعر مگر چیست ؟ شعر مگر چیزی غیر از عطر گیسوی کسی‌‌ست که دوستش‌ می‌داری ..!؟ و در میان هزاران رایحه فقط تویی که عطر گیس یار را بلدی  ؟! این اگر شعر نیست پس چیست شعر یعنی همین که دستهایت را بازکنی و در خیال به آغوشش بکشی ...! همینقدر ساده و بی‌وقفه میان گیسوانش زندگی را ادامه دهی و راحت و امن نفس بکشی ..! آری همین یعنی شعر ... همین نفس کشیدن زندگی در عطر گیسوانش...! من اگر روزی دیگر شعر نگویم ؛ حتما به کار تولید عطری خواهم پرداخت و نام آن را #عطر_گیس_یار خواهم گذاشت..! بقلم #بهمن‌_سامنی