سلامِ عاشقی از خیابان پیام به معشوقش در بلوار آزادی... او در کمین بنده و من در کمند او از هول دانه بیخبر افتادهام به دام بفرستمش پیام به آزاده از اسیر بفرستمش سلام به آزادی از پیام من در دل مغاک درافتادهام به خاک او فاتحانه خفته به بستر میان قصر گریان و زخمخورده و خونین پیام صلح بفرستمش ز کوی هزیمت به کوی نصر مادر! بجای آنکه شماتت کنی مرا او را ببین و دانهی او را و دام او دیدم که تور عشق گذارد به نرخ جان من هم کبوترانه نشستم به بام او رند بهانهگیر نشستهست در کمین درّندهخو و عربدهجو کنج بیشهاش خون است قوت قالب صیاد سنگدل تفریح او دریدن و رندیست پیشهاش هوش از سرم به چشم فسونکار میبرد گوش مرا به دست ستمکیش میکشد یک روز مینوازد و یک روز میزند پس میزند به دست و به پا پیش میکشد زل میزنم هرآینه در چشم آسمان تا طالعم برآید و یکباره در زند شب تا سحر ستاره شمارم که بیخبر ماه من از کرانهی ایلام سر زند دور سپهر روشن و خاموش میکند چشم مرا به بازی کشدار ماه و ابر بختش بلند باد که انداخت چرب و نرم چون برهای درسته مرا در دهان ببر باور نمیکند که همین برهی ضعیف گرگینهپوش بوده و آهوشکار هم با او اگرچه زار و نزار است و بیقرار از دیگران ربوده قرار و مدار هم آهنرباست گردش چشمش به یک نگاه تا مرد آهنین بشتابد به سوی او از دست میروم که بیفتم به دست وی در قید دست اویم و در بند موی او بیباکم از رقیب که خود صید لاغر است چون صید چاق و چله به صیاد میرسد پایان این مزایده مولود مادرش در محضر حریف به میلاد میرسد «م.ش»